آیا جایی برای دعا وجود دارد؟
نوشته شده توسط : امین ایران

آیا جایی برای دعا وجود دارد؟

اگر خدا وجود نداشته باشد، آیا جایی برای دعا وجود دارد؟ 
جایی برای دعا وجود ندارد، زیرا دعا خدا-محور است. اگر خدایی وجود نداشته باشد، نزد چه کسی می توانی دعا کنی؟ تمام دعا ها کاذب هستند، زیرا کسی وجود ندارد که به آن ها پاسخ دهد، کسی نیست که بشنود. تمام دعا ها تحقیر، توهین و تنزل از مقام انسانی است. تمام دعاها زشت هستند! تو نزد افسانه ای زانو می زنی که وجود ندارد.
و تو در دعا چه می کنی؟ گدایی: "این را به من بده، آن را به من بده" __کاملاٌ گدایانه: "خدایا نان روزانه ام را به من بده!" آیا نمی توانی یک بار برای همیشه درخواست کنی؟ چرا باید هرروز درخواست کنی؟! و پنج میلیارد نفر دعا
می کنند، و فقط یک نفر که می شنود! آیا فکر می کنی که او سالم باقی بماند؟ "نان روزانه ام را به من بده!" چرا برای تمام عمرت درخواست نکنی و تمامش نکنی؟! یک بار دعا کفایت می کند!
ولی تو هرروز او را به زحمت می اندازی، مانند یک زن که به شوهرش نق می زند، صبح و شام.
و محمدیانی هستند که پنج بار در روز دعا می کنند. آنان نق زن های بزرگی هستند!
من قبلاٌ در اودیپورUdaipur اردوگاه های مراقبه برگزار می کردم. فاصله ی زیادی با جبل پور که در آن زندگی می کردم داشت. سی و شش ساعت طول می کشید، زیرا در آن زمان بین این دو شهر خط هوایی وجود نداشت. در جبل پور یک فرودگاه بود ولی فرودگاهی نظامی بود و برای عموم مجاز نبود. پس باید با قطار می رفتم و در تقاطع های بسیار قطار عوض می کردم. اول باید در کاتنیKatni  قطار عوض می کردم، سپس در بیناBina ، سپس در آگراAgra . سپس باید در چیتااورگارChittaurgarh قطار را عوض می کردم تا عاقبت به اودیپور برسم. و عجمیرAjmer   به چیتااورگار بسیار نزدیک است. عجمیر یکی از پایگاه های قوی محمدیان است. پس در آن قطار شمار زیادی از محمدیان وجود داشتند. و قطار مجبور بود برای ورود قطاری دیگر که مسافرانی را برای اودیپور می آورد، یک ساعت در آن ایستگاه متوقف شود.
پس من برای یک ساعت در سکوی قطار قدم می زدم. تمام محمدیان در آنجا به صف نماز ایستاده بودند، و من از آنان لذت می بردم! نزدیک یک نفر می رفتم و می گفتم، "قطار داره حرکت می کنه!" و او می پرید. سپس از من عصبانی می شد و می گفت، "تو نماز مرا برهم زدی!" می گفتم، "من نماز هیچکس را برهم نمی زنم، من فقط نماز خودم را
می خوانم! این خواست قلبی من است که قطار باید هم اکنون راه بیفتد. من با تو حرف نمی زدم! من حتی اسم تو را نمی دانم." او می گفت، "این عجیب است... درست وسط نماز من؟!
می گفتم، "این که تو می خواندی نماز نبود، چون من تماشا می کردم __ تو بارها و بارها به قطار نگاه کردی." آن شخص می گفت، "درست است."
و همین اوضاع در سراسر سکو وجود داشت. من قدری بالاتر می رفتم و نزدیک چند نفر که جمع شده بودند می رفتم و می گفتم، "قطار درحال راه افتادن است." و بازهم یک نفر دیگر بالا می پرید و عصبانی می شد: "تو کی هستی؟ به نظر آدمی مذهبی می آیی و آنوقت در حین نماز مزاحم مردم می شوی."می گفتم، "من مزاحم کسی نمی شوم. من فقط نزد خدا دعا می کنم که قطار همین الان راه بیفتد!"دعاهای شما چیستند؟ گدایی برای این، گدایی برای آن. دعاهای شما، شما را به حد یک گدا تنزل می دهد.
مراقبه شما را به یک پادشاه تبدیل می سازد.
کسی وجود ندارد که دعاهای شما را بشنود؛ کسی وجود ندارد که به دعاهای شما پاسخ بدهد. تمامی مذاهب شما را برونگرا می سازند تا شما به درون رو نکنید. دعا یک چیز برون گرا است. خدا آنجا هست و شما نزد آن خدا فریاد می کشید. ولی این شما را از خودتان دور می کند. هر دعایی غیرمذهبی است.
من اغلب این داستان زیبا از لئو تولستوی را گفته ام:
اسقف اعظم کلیسای ارتودکس روسیه __ این داستان قبل از انقلاب را توصیف می کند __ از اینکه مردم زیادی از پیروانش به سمت دریاچه ای می رفتند که سه مرد روستایی در آن زندگی می کردند، بسیار نگران شده بود. آن سه مرد در یک جزیره در آن دریاچه زندگی می کردند؛ و با هزاران مردمی که به دیدارشان می رفتند و فکر می کردند که آنان قدیس هستند، می نشستند.
در مسیحیت شما نمی توانید سرخود یک قدیس باشید! واژه ی "قدیس"saint  از واژه ی "تصویب" sanction می آید (فتوای کلیسایی): باید از سوی کلیسا تصویب شود که تو یک قدیس هستی؛ یک گواهینامه است! این خیلی زشت است که کلیسا می تواند به تو یک گواهینامه بدهد که تو یک قدیس هستی! حتی مردی زیبا مانند سنت فرانسیس آسیسی توسط پاپ فراخوانده شد: "مردم شروع کرده اند مانند یک قدیس تو را پرستیدن، و تو هیچ گواهینامه ای نداری."
دراینجاست که من احساس می کنم فرانسیس نکته را ازدست داد. او می باید رد می کرد، ولی درست مانند یک مسیحی زانو زد و از پاپ درخواست کرد، "آن گواهینامه را به من بدهید." وگرنه، او مردی زیبا بود، یک مرد خوب، ولی من نام او را نمی آورم، زیرا بسیار احمقانه رفتار کرد. روش یک قدیس چنین نیست.
من برای اشراق و بوداسرشتی خودم نیاز به گواهینامه ی هیچکس ندارم. من آن را اعلام می کنم. نیاز به تایید هیچکس ندارم. چه کسی می تواند آن گواهینامه را به من بدهد؟ حتی گوتام بودا نمی تواند چنین گواهینامه ای به من بدهد.
چه کسی به او گواهینامه داد؟
ولی مفهوم "قدیس بودن" در انگلیسی بسیار غلط است. از "تصویب و فتوای کلیسا" می آید.
پس آن اسقف اعظم روسیه بسیار خشمگین بود: "این سه قدیس کیستند؟ من سال ها است که کسی را تایید نکرده ام.
این سه قدیس ناگهان از کجا آمده اند؟ ولی مردم به دیدار آنان می رفتند، و کلیسا روز به روز خلوت تر می شد!
عاقبت اسقف تصمیم گرفت که برود و ببیند که این سه مرد کیستند. او قایقی گرفت و به آن جزیره رفت. آن سه مرد روستایی... آنان مردمی بی سواد و ساده بودند، کاملاٌ معصوم. و اسقف مردی بسیار قدرتمند بود: پس از سزار او
مقتدر ترین مرد کشور بود. او از آن سه مرد بسیار خشمگین بود و به آنان گفت، "چه کسی شما را قدیس کرده است؟"
آنان به همدیگر نگاه کردند و گفتند، "هیچکس. و ما فکر نمی کنیم که ما قدیس هستیم، ما مردمی بیچاره هستیم."
-         "پس چرا مردمان زیادی به اینجا می آیند؟"
-         گفتند، "شما باید از آنان بپرسید."
-         اسقف پرسید، "آیا شما دعای سنتی کلیسا را بلد هستید؟"
-         " ما بی سواد هستیم و آن دعا بسیار طولانی است، ما نمی توانیم آن را به یاد بسپاریم."
-         "پس شما چه دعایی می خوانید؟"
-         آنان نگاهی به همدیگر انداختند و یکی به دیگری گفت، "تو بگو!" و آن دیگری هم به نفر سوم گفت، "تو بگو." آنان احساس شرمندگی می کردند. ولی اسقف اعظم با دیدن این که آنان ابلهانی کامل هستند احساس نخوت بیشتری پیدا کرد. پس گفت، "هریک از شما به من بگویید __ فقط آن را بخوانید." 
 آنان گفتند، "ما احساس خجالت می کنیم، زیرا ما خودمان دعای خود را ساخته ایم، چون آن دعای رسمی سنتی کلیسا را بلد نیستیم. ما دعای خود را درست کرده ایم که بسیار ساده است. لطفاٌ ما را ببخشید که برای استفاده از آن از شما اجازه نگرفتیم، زیرا ما شرمنده بودیم که با این دعا نزد شما بیاییم."آنان گفتند، "خدا سه است و ما نیز سه نفریم، پس ما چنین دعایی را ساختیم: <تو سه تایی و ما سه تاییم، ما را بیامرز.> این دعای ما است!"حالا آن اسقف بسیار خشمگین بود: "این که دعا نیست! من هرگز چنین چیزهایی نشنیده ام!" سپس او شروع کرد به خندیدن.

آن سه مرد بینوا گفتند، "شما دعای واقعی را به ما بیاموزید. ما فکر کردیم که این کاملاٌ مناسب است: خدا سه تاست و ما سه تا هستیم، و چه چیز بیشتری مورد نیاز است؟ فقط ما را بیامرز!"
پس اسقف شروع کرد به خواندن دعای سنتی، که بسیار طولانی بود. وقتی او خواندن را تمام کرد، آنان گفتند، "ما ابتدای دعا را فراموش کردیم." پس اسقف ابتدای دعا را یک بار دیگر خواند. سپس آنان گفتند، "ما آخر دعا را فراموش کردیم!"
حالا آن اسقف آزرده شده بود و گفت، "شما چگونه مردمی هستید؟ آیا یک دعای ساده را نمی توانید به یاد بسپرید؟"
آنان گفتند، "این دعا خیلی طولانی است و ما مردمی بی سوادیم... و آن واژگان بزرگ بزرگ! ما نمی توانیم... لطفاٌ با ما صبوری کنید. اگر دو سه بار دیگر تکرار کنید، شاید قلق آن را به دست آوریم." پس اسقف سه بار آن دعا را خواند. آنان گفتند، "خوب، ما سعی می کنیم، ولی ما می ترسیم که آن دعای کامل نباشد، شاید چیزی فراموش شود... ولی ما سعی می کنیم."
اسقف اعظم مغرور بسیار راضی بود که کار این سه نفر را ساخته است و او می تواند به مردم خودش بگوید که، "این ها احمق هستند. شما چرا نزد آنان می روید؟" سپس او با قایق آنجا را ترک کرد.
ناگهان پشت سرش را نگاه کرد و دید که آن سه مرد روی آب دوان دوان به سمت قایق او می آیند. او نمی توانست باور کند که چه می بیند. چشمانش را مالش داد... و در این وقت آن سه نفر کنار قایق رسیدند در حالیکه روی آب ایستاده بودند. آنان گفتند، "فقط یک بار دیگر! ما آن دعا را فراموش کردیم."
ولی با دیدن این موقعیت __" این سه نفر روی آب راه می روند و من سوار قایق هستم..." اسقف درک کرد و گفت، "شما به دعای خود ادامه بدهید. نگران آنچه به شما گفتم نباشید. فقط مرا ببخشید. من مغرور بودم. سادگی شما، معصومیت شما، دعای شما است. شما بازگردید. شما نیازی به هیچ تاییدیه ندارید."
ولی آن سه مرد اصرار داشتند، "شما این همه راه آمده اید. فقط یک بار دیگر؟ ما می دانیم که ممکن است بازهم آن را ازیاد ببریم، ولی یک بار دیگر که خوانده شود ما سعی می کنیم آن را به خاطر بسپاریم."
اسقف گفت، "من در تمام عمرم این دعا را تکرار کرده ام و دعای من شنیده نشده است. شما روی آب راه می روید و ما فقط شنیده ایم که یکی از معجزات مسیح این بوده که روی آب راه می رفته است. این نخستین بار است که من معجزه ای دیده ام. شما فقط بازگردید. دعای شما کاملاٌ خوب است."
موضوع؛ دعا نبوده، زیرا کسی وجود ندارد تا آن را بشنود. بلکه معصومیت کامل آنان و توکل آنان سبب شده بود تا آنان موجوداتی کاملاٌ جدید شوند: بسیار تازه، بسیار کودک وار؛ درست مانند گل های سرخی که در بامدادی آفتابی در زیبایی خود شکفته می شوند. حال که نخوت اسقف فروریخته بود، توانست چهره های آنان را ببیند، معصومیتشان را، وقارشان را و سرورشان را ببیند. آن سه تن از روی آب دست در دست یکدیگر بازگشتند و به آن درخت خود رسیدند.
 تولستوی به سبب چنین داستان هایی از دریافت جایزه ی ادبی نوبل محروم شد. او نامزد شده بود. کمیته ی جایزه ی نوبل هر پنجاه سال یک بار سوابق خود را برای عموم منتشر می کند. وقتی آن سوابق در سال 1950 در دسترس عموم قرار گرفت، محققین برای دیدن سوابق و این که چه کسانی نامزد شده بودند و چه کسانی، و برای چه دلایلی از دریافت جایزه محروم شده بودند، شتافتند. لئو تولستوی نامزد شده بود، ولی هرگز آن جایزه را دریافت نکرد؛ و دلیلی که نوشته شده بود این بود که او یک مسیحی سنتی نیست! او داستان هایی بس زیبا نگاشته بود... چه رمان هایی.... با این که او یک مسیحی بود، ولی یک مسیحی سنت گرا نبود، جایزه ی نوبل نمی توانست به او داده شود!
ولی هرگز قبل از آن برای عموم روشن نشده بود که جایزه ی نوبل فقط به مسیحیان سنتی تعلق می گیرد! لئو تولستوی یکی از ساده دل ترین و معصوم ترین مردم بود؛ یکی از خلاق ترین انسان هایی که دنیا هرگز شناخته است. داستان های او بسیار زیبا هستند. باوجودی که او یک کنتcount  بود، زندگیش نیز بسیار ساده بود. اجداد او به خانواده ی سلطنتی تعلق داشتند و او وارث زمین های بسیار وسیع و هزاران رعیت و کشاورز بود.همسرش از او خشمگین بود __ در تمام زندگیش این یک دردسر بود __ زیرا او مانند یک کشاورز ساده زندگی می کرد و مانند کشاورزان در مزرعه کار می کرد. او با کشاورزان رفتاری بسیار دوستانه داشت. او به خانه های محقر آنان می رفت و با آنان غذا می خورد. آنان نمی توانستند این را باور کنند و می گفتند، "ارباب، شما صاحب ما هستید."
او می گفت، "نه. ما همگی شریک هم هستیم. من با شما کار می کنم. با شما غذا می خورم و می توانم اینجا بخوابم."همسرش واقعاٌ خشمگین بود. او یک کنتس بود، خود او از یکی از خانواده های بسیار ثروتمند روسیه بود: از یک خانواده ی اشرافی دیگر؛ و باورش نمی شد که این مرد اینگونه است. "او با این مردمان کثیف زندگی می کند، خوراک آنان را می خورد. برای کار به مزرعه می رود. او نیازی ندارد این کارها را بکند!"و چنین مرد ساده و معصوم و خلاقی از دریافت جایزه ی نوبل محروم شد، به این دلیل که یک مسیحی سنت گرا و در خط متعصبین مسیحی نبود. حتی من نیز با شنیدن این خبر متعجب شدم. بنابراین جایزه ی نوبل فقط برای مسیحیان متعصب و سنت گرا است، برای سیاست بازهاست؛ نه برای هنرمندان خلاق.تو می پرسی، "... آیا جایی برای دعا کردن وجود دارد؟" ابداٌ وجود ندارد.
در یک دیانت اصیل، مراقبه جایی دارد، ولی نه دعا. دعا برون گرا است، مراقبه درون گرا است. مراقبه تو را یک بودا می سازد، دعا فقط تو را یک گدا می سازد. و دعا افسانه-محور است، مراقبه، حقیقت-محور است. مراقبه، ذن است و دعا چیزی جز تکه پاره های افسانه ای به نام خدا نیست. از دعا پرهیز کنید. دعا شما را از حقیقت وجودین خود دور می سازد. عمیق تر وارد مراقبه شوید. این تنها دیانت ممکن است.
اینک سوتراها:
زمانی که سکیتو فرامین را از مرشدش دریافت کرد، سیگن از او پرسید،
اینک تو فرامین را دریافت کرده ای، آیا می خواهی وینایا را بیاموزی؟ نمی خواهی؟
وینانا یکی از کتب مقدس گوتام بودا است. اسم کامل آن وینایا پیتاکVinaya Pitak  است. سیگن از سکیتو پرسید، "تو به سلوک مشرف شده ای، آیا اینک مایلی که کتاب وینایا را بیاموزی؟" واژه ی وینانا به معنی فروتنی است. این یکی از سلسله سخنرانی های بودا است.
سکیتو پاسخ داد، "نیازی به آموختن وینایا نیست."نیازی به آموختن متون مقدس نیست، زیرا حقیقت هرگز در هیچ کتاب مذهبی محصور نیست. حقیقت یک فلسفه یا الهیات نیست. نیازی وجود ندارد.
سکیتو توسط مرشدش انو نزد سیگن فرستاده شده بود. او پیشاپیش پخته شده بود، ولی چون انو مرگ خودش را نزدیک می دید __او بسیار سالخورده بود __ و شاید هرگز به اشراق رسیدن سکیتو را نمی دید، احساس کرد که بهتر است او را نزد مرشدی بفرستد که بتواند در آخرین مرحله ی تکاملی اش به او کمک کند. پس او سکیتو را نزد سیگن، که رقیب تمام عمرش بود، فرستاد. ولی آن دو مرشد در دل هایشان یکدیگر را روشن ضمیر می دانستند.سکیتو یک تازه کار نبود، پس وقتی سیگن از او پرسید که آیا مایل است کتاب مذهبی را بیاموزد، او گفت، "نیازی به آموختن کتاب مذهبی نیست."
سیگن پرسید، "پس آیا می خواهی کتاب شیلا __ کتاب شخصیت__ را بخوانی؟
  اگر نمی خواهی کتابی در مورد فروتنی بخوانی، آیا مایلی کتابی مذهبی در مورد شخصیت و اخلاق بخوانی؟" شیلا به معنی شخصیت است. این چیزی است که آن دانشمند بودایی برعلیه من مطرح کرده است: بدون شیلا چگونه می توانی روشن ضمیر باشی؟سکیتو پاسخ داد __ و این پاسخ مردی است که به اشراق بسیار نزدیک بود __ "نیازی به خواندن کتاب شیلا نیست، زیرا تمام این چیزها در پی اشراق خواهند آمد. شخصیت پیش از اشراق نمی آید، به دنبال آن می آید."اشراق حاوی گنجینه های عظیم است. تو فقط به اشراق می رسی و همه چیز در پی آن خواهد آمد. همه چیز بطور خودانگیخته درپی آن می آید. فقط اول یک بودا شو.پس سکیتو گفت، "نیازی به خواندن کتاب شخصیت و اخلاق نیست."سیگن پاسخ داد، "آیا می توانی نامه ای به اشو نانگاکو برسانی؟"نانگاکوNangaku  یک مرشد مشهور دیگر بود، و این فقط راهکاری از سوی سیگن بود. او سعی می کرد که دریابد سکیتو در چه مقامی است. تمام این پرسش ها بخاطر گرفتن پاسخ نبود. سیگن سعی می کرد که دریابد که این شخص تازه وارد که با یک مرشد بزرگ __انو __ زندگی کرده بود، تا چه حد نزدیک شده است؟ تا چه حد عمیق گشته است. او از هر زاویه و جنبه ای سکیتو را می سنجید، تا که بفهمد تا چه اندازه پخته شده است؛ و چه مقدار نیاز به پخته شدن دارد. پس این یک روش بود. وقتی از او در مورد کتاب های مذهبی پرسید، شکست خورد: سکیتو طوری پاسخ داد که گویی پیشاپیش به اشراق رسیده است. او باردیگر در مورد کتاب شیلا سوال کرد و بازهم پاسخ سکیتو مانند یک انسان روشن ضمیر بود.آنگاه او راه دیگری را آزمایش کرد و گفت،  "آیا می توانی نامه ای به اشو نانگاکو برسانی؟"نانگاکو در یک صومعه ی کوهستانی در آن نزدیکی زندگی می کرد.سکیتو پاسخ داد، "البته"سیگن گفت، "حالا برو و زود برگرد. حتی اگر کمی دیر کنی، مرا ازدست خواهی داد، نمی توانی آن ساطور بزرگ را زیر صندلی من پیدا کنی."سکیتو بزودی به نانگاکو رسید. قبل از این که نامه را تحویل بدهد، سکیتو تعظیمی کرد و پرسید، "اشو، وقتی که فردنه از قدیسان قدیم پیروی می کند و نه درونی ترین تمایلات روحی خودش را بیان می کند، او چه باید بکند؟"سوال او بسیار بااهمیت است. او با کمال احترام می گوید،  "اشو، وقتی که فرد نه از قدیسان قدیم پیروی می کند ونه درونی ترین تمایلات روحی خودش را بیان می کند، او چه باید بکند؟"نانگاکو گفت، "پرسش تو بسیار مغرورانه است...""هیچکس بی درنگ چنین سوالی نمی کند. تو وارد معبد من می شوی و شروع می کنی به پرسیدن از من. تو نخست نیاز به مشرف شدن داری. نخست باید یک مرید شوی. من اینجا نیستم تا هر رهگذری بیاید و با پرسیدن هر سوالی وقت مرا هدر بدهد. این نخوت و غرور است."این غرور نبود، ولی این بخشی از راهکار سیگن بود. نانگاکو یک مرشد کاملاٌ متفاوت بود.نانگاکو گفت، "پرسش تو بسیار مغرورانه است. چرا با فروتنی نمی پرسی؟"که سکیتو در پاسخ گفت، "پس بهتر است تا ابد در دوزخ فرو بروم و حتی امید آن رهایی را که قدیسان قدیم می شناخته اند نداشته باشم."
"اگر تو سوال مرا مغرورانه می خوانی، آنگاه من ترجیح می دهم تا ابد در دوزخ زجر بکشم تا اینکه پرسشی فروتنانه از تو بپرسم."
هیچ پرسشی هرگز فروتنانه نیست. هر پرسش، به نوعی خاص، باید که مغرورانه باشد. وقتی که سوال می کنی، تردید را نشان می دهی، تو در سکوت مرشد اختلال ایجاد می کنی. روشن است که هر پرسشی مغرورانه است، هیچ پرسشی نمی تواند از سر فروتنی باشد. فقط سکوت است که فروتن است. ولی سکوت یک پرسش نیست، یک پاسخ است.
ولی سکیتو به راستی مردی با شهامت و استخوان دار بود. او گفت، "سوال را کاملاٌ فراموش کن، من سوالی فروتنانه نخواهم پرسید، زیرا هیچ سوالی فروتنانه نیست. خود پرسیدن نوعی نخوت است. هر پرسشی یک تردید است.
هر سوال، یک اختلال در حوزه ی انرژی مرشد است.
"تنها سکوت می تواند فروتن باشد. ولی آنگاه من مجبور نبودم نزد تو بیایم. من در هرکجا می توانستم ساکت باشم.
من حتی در آتش ابدی دوزخ هم می توانستم ساکت باشم!"
سکیتو به راستی مردی با هوشمندی و شهامت عظیم است. نانگاکو نتوانست او را شکست دهد. او مخصوصاٌ نزد نانگاکو فرستاده شده بود که بخاطر سخت بودنش مشهور بود. سیگن می خواست واکنش سکیتو را بداند: که در مقابل نانگاکو چگونه واکنش نشان می دهد. و او به راستی پاسخ درستی داد! او گفت، "سوال را کاملاٌ فراموش کن. من ترجیح می دهم در دوزخ جاودانه بیفتم تا اینکه با فروتنی از تو سوال کنم. هیچ سوالی فروتنانه نیست، هرگونه که مطرح شده باشد. من آن را با احترام مطرح کردم: من تو را <اشو> خواندم و تو پرسش مرا مغرورانه می خوانی؟ بجای پاسخ دادن به آن، به من توهین می کنی.
"هیچ مرشدی به مرید خود توهین نمی کند و من حتی مرید تو نیز نیستم. من فقط یک بیگانه هستم و تو با من بدرفتاری می کنی؛ من فقط یک میهمان هستم. تو باید از من استقبال کنی. بجای خوشآمد گویی به من، مرا تحقیر می کنی.
من هیچ سوالی ازتو نخواهم پرسید."
سکیتو با دریافت این که او و نانگاکو باهم سازگار نیستند،
 بدون دادن آن نامه بزودی نزد سیگن بازگشت.
آن مرد حتی لیاقت آن نامه را نیز نداشت. او در آنجا نماند و بی درنگ آنجا را ترک کرد.
وقتی وارد شد، سیگن پرسید، "آیا آنان چیزی به تو امانت دادند؟"
سکیتو گفت، "آنان هیچ چیزی به من امانت ندادند."
سیگن گفت، "ولی باید پاسخی به آن نامه داده باشند."
سکیتو گفت، "وقتی که امانتی نداده باشند، پاسخی هم وجود ندارد." و سپس گفت، "وقتی که من اینجا را ترک می کردم، تو اضافه کردی که من باید زود برگردم تا آن ساطور بزرگ را در زیر صندلی دریافت کنم.
 اینک من بازگشته ام، لطفاٌ آن ساطور بزرگ را به من بده."
سیگن ساکت بود. سکیتو تعظیم کرد و برای استراحت رفت.
سکوت سیگن به معنی پذیرش سکیتو و شهامت او بود. او می دانست که آن نامه تحویل داده نشده و پاسخی در میان نیست، باوجودی که سکیتو اشاره ای به آن نامه نکرد.
سکیتو فقط گفت، "آنان هیچ چیز به من ندادند، پس چطور می تواند پاسخی وجود داشته باشد؟"
سیگن آن مرد را دید، او مشاهده کرد که او آن کیفیت را دارد و لیاقت رسیدن به اشراق را دارد. سکوت سیگن همان ساطور او بود. او گفته بود، "وقتی که بازگردی من سرت را با آن ساطور خواهم زد."
و اینک سکیتو به او یادآوری می کرد، "من حالا برگشته ام، لطفاٌ آن ساطور بزرگ را به من بده. سرم را بزن. هرکاری می خواهی با من بکن. من آماده هستم."
سیگن ساکت بود. در آن سکوت عمیق، تبادل وجود دارد: انتقال چراغ. موضوع زبان در میان نیست، موضوع انتقال انرژی است. در آن سکوت، آن شعله به سادگی از سیگن به سکیتو جهش کرد. و چون او آن شعله را، آن آتش را دریافت کرد، بی درنگ تعظیم کرد و برای استراحت رفت. اینک نیازی نیست تا مزاحم مرشد شود. او قبول شده بود،
نه تنها قبول شده بود، بلکه آن گام نهایی که برایش آمده بود، برداشت شده بود.
انو پیش از آن که سکیتو به اشراق برسد از دنیا رفته بود. درواقع، زمانی که سکیتو برای دیدن سیگن عازم شد، و قبل از این که به سیگن برسد، انو مرده بود. او به یقین دریافته بود که مرگش بسیار نزدیک است و این که سیگن تنها کسی بود که سکیتو می باید به او سپرده شود. او در قضاوت خود مطلقاٌ برحق بود: این سیگن بود که در نهایت، ترتیب
روشن ضمیرشدن سکیتو را داده بود.
ولی اشراق در سکوت رخ می دهد. برای همین است که من تلاش می کنم تا حد ممکن شما را ساکت کنم. آنگاه شما حتی نیازی به سیگن هم ندارید. با نشستن در هرکجا __ در اتاقتان، زیر درختی در باغچه، در کنار رودخانه، هرجا __
اگر سکوت شما عمیق شود، خود جهان هستی شما را به بوداسرشتی مشرف می سازد.
و زمانی که اشراق از خود جهان هستی بیاید، زیبایی بس عظیم تری دارد تا اینکه توسط یک مرشد به شما اعطا شود.
من اشراق بی درنگ و ناگهانی را آموزش می دهم. مراقبه هایی که شما تمرین می کنید فقط شما را برای آن سکوت عظیم آماده می سازد که در آن، جهان هستی در درون شما به یک شعله تبدیل می شود.
اتسوجینEtsujin  این هایکو را نوشت:
فروریختن:
ولی با دل هایی آسوده:
گل های خشخاش.
گل های خشخاش با دل هایی آسوده به زمین می افتند. آن ها حتی به پشت سر، به گیاهی که از آن شکوفا شده اند،
به گیاهی که مدت ها خانه شان بوده، گیاهی که مدت ها آن ها را تغذیه می کرده، نگاهی هم نمی اندازند.
فروریختن، ولی با دل هایی آسوده.... پشیمانی وجود ندارد. آن ها از خورشید لذت برده اند؛ از ماه لذت برده اند، از ستارگان لذت برده اند. در باد رقصیده اند، در باران رقصیده اند... رقصیده اند و جشن گرفته اند. چه چیز بیشتر مورد نیاز است؟ اینک زمان استراحت ابدی فرارسیده است. برای همین است که دل هایشان آسوده است: تشویشی وجود ندارد، تنشی وجود ندارد. آن ها با تمامیت زندگی کردند، آن ها در حال رقصیدن می میرند. آن ها با آسودگی زیاد به سمت زمین فرومی ریزند: جایی که باردیگر در آن ناپدید خواهند شد. آن ها از زمین آمده اند، به زمین بازمی گردند:
آن چرخه تکمیل است.
درست همانگونه که گل ها از زمین برمی خیزند و برای استراحت ابدی به زمین بازمی گردند، شما نیز از جهان هستی آمده اید و به جهان هستی بازمی گردید، اگر دل هایی آسوده داشته باشید. سپس دیگر به زندان بدن بازنخواهید گشت.
فقط به همان منبعی بازخواهید گشت که از آنجا آمده بودید، به استراحت ابدی.
آن استراحت ابدی همان نیرواناnirvana  است، آن استراحت ابدی همان موکشاmoksha  است، آن استراحت ابدی همان رهایی است. آن استراحت ابدی سامادیsamadhi  است، حقیقت، اشراق __ نام های متفاوت برای تجربه ای واحد.
به وطن بازگشته اید. و در حال رقصیدن به وطن بازگشته اید: بدون پشیمانی، بدون شکایت، با دل هایی آسوده؛ با آرامش و در سکوت، برای ناپدید شدن بازگشته اید. این عالی ترین تجربه است: زمانی که با دلی آسوده و بی تنش و در یک رهاشدگی ساده و خالص در شرف ناپدید شدن هستید.

 

امین ایران(dr_lucifer60@yahoo.com)





:: بازدید از این مطلب : 321
|
امتیاز مطلب : 40
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : 10 شهريور 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: